loading...
سایت تفریحی وسرگرمی تازه ها
امیر بازدید : 143 چهارشنبه 05 اسفند 1394 نظرات (0)

داستان کودکانه موش تنبل،کلاغ دانا در ادامه مطلب...

 

یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی می کردند. 

 کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه می آوردند می خورد و ایراد می گرفت: اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!

 آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود و بقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.

 وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید. او خسته و گرسنه بود و حتی بلد نبود برود و برای خودش غذا پیدا کند.

کپل شروع به گریه کرد. کلاغی صدای او راشنید و از روی درخت پرسید: چرا گریه می کنی؟

کپل ماجرا را برای او تعریف کرد. کلاغ گفت: اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.

کپل گفت: درست است. من قول می دهم تنبلی را کنار بگذارم.

 کلاغ گفت: من هم تو را پیش خانواده ات می برم. کپل خوشحال شد و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.

منبع بیتوته

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
دانلودآهنگ هاي جدید،بيوگرافي وعکس بازيگران وخواننده ها,داستان وحکايت,دانلودبازي اندرويد،آشپزی،آرایش وزیبایی،مدولباس و...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    هرچند روزيکباربه سايت تازه هامراجعه ميکنيد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4347
  • کل نظرات : 45
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 88
  • آی پی دیروز : 44
  • بازدید امروز : 406
  • باردید دیروز : 52
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 458
  • بازدید ماه : 644
  • بازدید سال : 17,067
  • بازدید کلی : 2,918,793